محمدحسینمحمدحسین، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

محمدحسين قنــدعســـل مــــــــــــــــن

پسرک لپ گلی من

پسرم چند تا عکسی که الان داری میبینی مربوط به زمانیه که برده بودمت حموم کنی که اصلا رضایت نمیدادی بیارمت بیرون اینقد تو حموم موندی که وقتی بیرون آوردمت کلی قرمز شده بودی یه لباس قرمز هم تنت کرده بودم که خیلی به لپ های خوشگلت میومد عزیز دلم .   دوستــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت دارم گل پســـــــــــــــــــــــــــــــرم       ...
25 آذر 1392

بازی غیر منتظره که باعث تعجب ما شد

پسر گلم در حال بازی کردن توی خونه بودی و داشتی اینورو اونور میرفتی و بازی میکردی بعد از کلی بازی یهو دیدیم روی عسلی نشستی و ما اینقد تعجب کردیم که نگو.من که ترس از شکسته شدن شیشه داشتم یواش شما رو از روی عسلی پایین آوردم و قبلش بابایی چند تا عکس ازت گرفت که یادگاری بمونه شما بدونی چی کارا میکردی الهی فدات بشه مامان مامانی من بعد از پایین آوردنت از عسلی بازی با شکلات خوری رو شروع کردی و توی شکلات خوری که پر از گز بود رو خالی کردی و ریختی بیرون.   عشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــقمی     ...
25 آذر 1392

عزیز دل مامانی در حال بازی کردن با چتر

جیگرم این عکسارو در حالی گرفتم که شما مشغول چتر بازی بودی خیلی دوست داشتی و اصلا از بازی با اون سیر نمیشدی تا به چتر دست میزدم جیغ میکشیدی و نمیزاشتی که من چتر رو ببندم منم زیاد اصرار نداشتم و به حال خودت گذاشتمت تا به بازی با چتر ادامه بدی خیلی لذت بردی از بازیت و منم خیلی خوشحال بودم که از این بازی خوشت اومده.       ...
25 آذر 1392

گلچینی از عکسایی که روز عاشورا ازت گرفتم عزیزم

عزیز دل مامان این عکسایی که ازت گرفتم مربوط میشه به روز عاشورا که برده بودمت که وقتی خیمه ها رو میسوزونن ببینی که خیلی اذیت کردی و من نتونستم اونجا بمونم و مجبور شدم برگردم خونه عزیز.ولی جلوی در خونه عزیز اینا خیمه میسوزوندن و روضه میخوندن منم آماده ات کردم بردمت اونجا که تماشا کنی هوا خیلی سرد بود و بارون میومد یه کم که تماشا کردی زودی بردمت خونه که سرما نخوری جیگرم.       ...
22 آذر 1392

رفتن به اتاق داداشی ساعت 12 شب و تاریکی

عزیزم شب ساعت 12 بود و هر کاری میکردم نمیخوابیدی و همش اینور و اونور میرفتی منم خیلی خوابم میومد ولی انگار نه انگار که ساعت 12 شبه خیلی شاد و خوشحال با خودت بازی میکردی و اصلا به این نگاه نمیکردی که همه جا تاریکه با این حال رفتی و در اتاق داداشی رو باز کردی و رفتی پیش داداشی و نمیزاشتی که اون بخوابه منم دوربین به دست دنبالت راه افتادم ببینم چی کار میکنی اینم چند تا عکسی که ازت گرفتم همه جا تاریکه و این روشنایی برای فلشه قربونت برم من عشقم   ...
10 آذر 1392

لباس هندونه ای که عاشقش بودی

گل پسرم یه روز با خاله رقیه که اومد خونه ما با هم واسه تو و ملینا لباس سفارش دادیم که تو لباسا یه لباس هندونه ای بود که هر دومون از لباس خوشمون اومد و دو دست رو سفارش دادیم وقتی لباسا رو آوردن تا نگاهت به لباس هندونه ای افتاد خوشحال شدی و با حالتت رسوندی که دوست داری این لباس رو بپوشی عزیزم تو عاشق این لباس بودی من هم لباس رو تنت کردم و ازت عکس گرفتم قربونت برم من عزیزم   عاشقتـــــــــــم   ...
10 آذر 1392